سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

اون ترم یکی از دوستام عاشق شده بود...عاشق نگاه:دی

هی میومد پیشم آه و ناله که دارم میمیرم..عاشق شدم..اونم همینطور...

گفتم چیزی گفته؟ گفت نه ولی خیلی نگام میکنه..کلی خندیدیم...

دیگه کم کم داشت ماجرا جالب میشد.. یه روز گفتم امروز من باهات میام هرجا رفتی.. ببینم چ خبره...

طرفو بهم نشون داد..از بچه های سال بالایی بود...

داشتیم رد میشدیم که گفت نیگا نیگا داره نگاهم میکنه...

نگاش کردم طرفو..مُردم از خنده...

طرف یکم چشمش انحراف داشت..داشته اونورو نگاه میکرده دوستم فک کرده داره به اون نگاه میکنه ههههه


[ پنج شنبه 92/3/9 ] [ 12:36 عصر ] [ سحر ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 72
بازدید دیروز: 26
کل بازدیدها: 116650